امشب نگار همره بالین من نخفت
از داستان عشق زلیخا سخن نگفت
من چشم خویش بر در این خانه دوختم
از او خبر نیامد و هم چشم من نخفت
یارب چه شد نتیجۀ آن وعدههای او
در وعدهگه نیامد و غم های من نرُفت
یعقوب عمر خود به سر آورد در فراق
هرگز نکرد شکوۀ او، همچو من نهفت
سر حدّ عشق خانۀ مقصود شاد نیست
چون اهل عشق راحت این راز را نجست
گفتا که «طیّبی» سخن دلربای عشق
جز عشق یار، زنگ دلم هر سخن نسفت