این صدای نای من بر دامن صحرا گرفت
نالۀ جانسوز من در لامکان مأوا گرفت
داد من باشد همی دوری ز معشوقم هنوز
ای بسا حسرت کشیدم قامتم را تا گرفت
تاکنون او را ندیدم عاشقش اما شدم
بس که سختیها کشیدم مهر در دل جان گرفت
محرم رازم برآید عقدۀ دل وا کنم
رنج بسیاری مرا دل قوّت شیدا گرفت
گر چه محزونم کماکان محرم رازم هنوز
فکر رخسارش مرا همچون شب یلدا گرفت
من نمیگویم به جز اوصاف تو در این مقال
وصف تو چون در خیال «طیّبی» تنها گرفت