هرگز به دیده اشک فراوان ندیدهای
آه یتیم و سینۀ سوزان ندیدهای
هرگز به فکر درد یتیمی نبودهای
انگار هیچ سفرۀ بینان ندیدهای
در قصر زرنگار خود آسوده خفتهای
در عمر خویش خانۀ ویران ندیدهای
عمرت گذشت و لطف نکردی به یک غریب
چون شهر دور و شام غریبان ندیدهای
بازآ به خویش و پیش فقیران گذر نما
تا حال گرچه عمر فقیران ندیدهای
این پند «طیّبی» که بود برگ تحفهای
بی شاخ و برگ میوه به بُستان ندیدهای