امان از دست پیک بیمروّت
که آیینی ندارد جز شقاوت
نمیداند زمانه جز دورویی
فقط با نفس خود دارد سخاوت
دلم را پاک بخشیدم به رویش
دریغا گشته ناپاک از رذالت
مگر مهر و وفا نامش همین است
زند خنجر وفا را با شجاعت
اگر یک بار دیگر با تو باشم
به تو گویم کجا رفت آن شهامت
هزاران وعدۀ زیبا نمودی
یکی حاصل نکردی در حلاوت
تو با حیله دل ما را شکستی
چرا با دوستی کردی عداوت
بیا از «طیّبی» بگذر ز کینه
وفادار تو باشد در قیامت