جدا کردی مرا از یار زیبا
الهی بشکند دستت و هم پا
غم رنجش مرا از پا درآرد
دل پرشور من گردیده بی جا
خداوندا تو میدانی غم دل
شرارش میکشد آخر دل ما
شدم ناشاد دشت تیرهبختی
نه روز آسایشی دارم نه شب ها
برفت او از برم یاران چه سازم
به فریادم رسید از دست غم ها
فلک چرخید و او را برد با خود
دل غمناک من را کرد تنها
اگر روزی دگر پیشم بیاید
کنم جان را فدایش با تمنّا
چرا با «طیّبی» سازش ندارد
مگر عهدش مقیّد نیست با ما