گفتم بشوی از رخ زیبای خود غبار
گفتا مگر ز آتش او سوزم آشکار
گفتم مرو تو در پی آلودهدامنی
گفتا نمیشود که منم مست و بی قرار
گفتم بیا نصیحت واعظ به کار گیر
گفتا شنیدهام سخن حیلهباز یار
گفتم تو بهتری ز گل آیین گلسِتان
گفتا که پرپری شدم از نسل روزگار
گفتم به کوی دلبری از نو عبور کن
گفتا که نیست یار کنم جان خود نثار
گفتم امیدوار به الطاف یار باش
گفتا ندیدهام به کنون مرد کارزار
گفتم غمین مباش به درگاه حق برو
گفتا که «طیّبی» چو تو هستم گناهکار