یاران وصال یار به دل آرزو کنم
هر بوستان که بینم و هر گل که بو کنم
خوش باش آن زمان که مرا جام پر دهند
در خدمتش برآیم و دستی سبو کنم
ریزم بر آتش آب که بنشانم این شرار
چشمان خود پر از رخ زیبای او کنم
دارد شرار این دل بیمار من ز عشق
جان بر نثار مقدم او خون وضو کنم
از شامگاه تا به سحر سوی کوه و دشت
سرگشتهام روان ز پیش جستجو کنم
همواره دوست داشتهام یار خویش را
با یاد اوست جرح دلم را رفو کنم
چون «طیّبی» نظارهگر زلف یار بود
زان یک نظر ز پیچ و خمش گفتگو کنم