ای دیده اشک ریز ز هجر نگار خویش
آتش بزن به خرمن این روزگار خویش
تا کی ز دوری اش بکشی آه جانگداز
آه از جگر برآر بگیر از قرار خویش
از سوز هجر و گردش ایّام سوختم
ترسم از آن ز دست دهم اختیار خویش
کارم کشیده راه جنون دوست چارهای
از محنت نگار کنم سربدار خویش
ای روزگار اف به تو یاران من چه شد؟
امّید نیست بر من و افسرده یار خویش
عمرم گذشت چون شب یلدا سحر نشد
در انتظار آن سحرم تا بهار خویش
شکر خدای «طیّبی» امّید روزگار
باشد میّسرش اگر امّیدوار خویش