عجب شبی ست که چشمم ز خواب بیزار است
که دل گواه من این یار ناب بیدار است
معذّب است ز رنج فراق یار عزیز
ز درد عشق که در پیچ و تاب بیمار است
منم به خویش فرو رفته در حقیقت عشق
که او خبر نشود دل کباب و خونبار است
اگر چه من به خطا پیش او خجل گشتم
ز شرمساری من روی تاب در کار است
حزین شدم من از این کار خود پشیمانم
شکستهام دل او بیحساب گفتار است
به صدق نیّت من گر نظر کنی ز وفا
شوی ز قلب من آگه عجیب اسرار است
غلط نموده اگر «طیّبی» حضورت باز
خطا نهفتن و عفو از جناب مختار است