عجب شبی ست که چشمم ز خواب بیزار است

عجب شبی ست که چشمم ز خواب بیزار است
که دل گواه من این یار ناب بیدار است

معذّب است ز رنج فراق یار عزیز
ز درد عشق که در پیچ و تاب بیمار است

منم به خویش فرو رفته در حقیقت عشق
که او خبر نشود دل کباب و خون‌بار است

اگر چه من به خطا پیش او خجل گشتم
ز شرمساری من روی تاب در کار است

حزین شدم من از این کار خود پشیمانم
شکسته‌ام دل او بی‌حساب گفتار است

به صدق نیّت من گر نظر کنی ز وفا
شوی ز قلب من آگه عجیب اسرار است

غلط نموده اگر «طیّبی» حضورت باز
خطا نهفتن و عفو از جناب مختار است

© 2024 حاج رحمت اله طیبی