یاری رمید از من و دل غرق خون نمود
تنها گذاشت داغ دلی بس فزون نمود
یا رب کجا شکایت او با زبان کنم
باشد زبان قاصرد دل در جنون نمود
ای دیده جای اشک، چکان خون به دامنم
باز او به فتنه خواست کلک با فنون نمود
بی¬جرم بودم و چو گنه کردنم نهاد
تقصیر من چه بود که او دل به خون نمود
با صدهزار غمزه دلم را ز من ربود
دارم رضایت او که اگر صد فسون نمود
دل حاضر است خنجر او را به برکشد
تا شاد گردد او که دلی را برون نمود
خاطر حزین مدار تو ای «طیّبی» از او
چون عشق او بنای جهان سرنگون نمود