شعلۀ عشق تو شد در دل و جانم شرری
سوخت آتش همه اعضا و نهانم جگری
حکمت عشق چه باشد که ندانم عللش
چو پیامش شده محصور نهانم اثری
به خدا خانۀ دل گشته چه آباد ز عشق
که من از عشق تو هرگز نتوانم گذری
دل سودازدهام عاشق شیدای تو شد
گر به سویت قدمم خویش برانم خطری
دل عاشق شده ممهور از اسرار ازل
به صفا عهد و وفا داده از آنم خبری
به بلا کعبۀ دل در ره مقصود بود
بینشان راه روان، خویش رسانم سحری
ز غمت غمزده شد «طیّبی» آخر ز جفا
ز وفا دوری تو خون بچکانم بصری