پیر علیلم و نتوانم به کار خویش
فرسوده گشتهام به ره عشق یار خویش
پیری بلا به جان جوانی فکنده است
گشته فنا جوانی من در دیار خویش
ای نوجوان من تو بیا قدر خود بدان
فردا که میرسد سر پیری بهار خویش
عمری ست رفته ام پی عشقش نیافتم
بویی ز اوست در همه جا لالهزار خویش
هر جا نگاه میکنم از او نشانهای ست
پیچیده هر کجا سخن از گل عذار خویش
آخر نگار روی کند لحظهای به ما
از خاک مقدمش بر آرم نگار خویش
بر من نمانده هیچ طراوت شوم حضور
در خجلتم ز روی تو دارم نزار خویش
چون «طیّبی» مردد و حیران پیری است
با کام تلخ میرود از انتظار خویش