ز تیره بختی خود شکوه بر کجا ببرم
که جامههای تباهی به دست خود بدرم
به دیده فحش دهم یا که دل زنم خنجر
ز دست هر دو خرابم که جان کجا سپرم
که دیده کرد خطا دل روان چرا پی شد
که عقل گشته مردّد چه میرود به سرم
چو اشتباه نمود این دلم پی دل شد
دلی شکست ز دلبر در التجا نظرم
هزار حیف که دلبر وفا نکرد به عهد
شکست عهد و وفا را نگشت با ثمرم
اگر نگار بخواهد که «طیّبی» بکشد
حلال نیست که جان از کفش بدر ببرم