دلم خواهد تو را آغوش گیرم
مرام عاشقی را پیش گیرم
که شاید دلبرم آید به سازش
که با دستم کنم او را نوازش
نشد هرگز به کامم گردش دون
همی گردون نموده قلب من خون
خداوندا چرا عالم چنین است
که مرگ اندر پی آدم کمین است
یکی بینی که دارد مال بسیار
یکی با فقر و بدبختی گرفتار
یکی باشد پی زیبانگاری
نشان دارد ز ما او روزگاری
ولی دردا نمیگردد میسّر
برایش جز گرفتاری چو محشر
عزیزان خویشتن از غم رهانید
به غیر از نام او هرگز نخوانید
که این دنیا ندارد ارزش خواب
پلی باشد به روی تندر آب
شنو از «طیّبی» این قصّه را باز
تو را اندک بود عمرت به پرواز