من ندانم که چرا بهر چه در انجمنم
در خرابات جهان بهر چه بود آمدنم
میکشم بار گران را به سرا پردۀ عشق
شاید آنجا برسد بار دل خویشتنم
من ز درد غم هجران به ستوه آمدهام
تو بگو نکته از او طوطی شکّرشکنم
من برآنم که در این عالم فانی اثرم
جاودان ماند و من گفتن شیرین سخنم
او بداند که چرا فصل بهاریم خزان
چون خزان گشته مرا باز به فکر چمنم
ای دریغا چه ندانستم از او سِرّ نهان
جسم عریان من آخر چه شود در کفنم
این بود رسم قضا، «طیّبی» از رهگذری
بگذر عالم فانی و مگویش وطنم