صد بار اگرم رانی اما به برت مانم
عیبم مکن ای معشوق فکری به سرت دانم
ای دلبر سیمین تن رخسار متاب از من
هستم چو گدایت در، خواهم نظرت جانم
عمری ست نگهبانم بر طاق دو ابرویت
از بد نرسد آسیب بر تو دگرت رانم
از شوق وصال تو هرگز نبرد خوابم
شاید به نظر آری مسکین درَت دانم
شوریده دل از عشقت بیگانه ز خود گشتم
فریاد کشم از دل تا دل پرت ارکانم
از حسن تو افتاده در پرده قمر امشب
ای نور تو عالم تاب روشنگرت امکانم
بگذر گنهم یارا از «طیّبی» محزون
گر من تو نبخشایی با غم گذرت مانم