صبح است بلندشو صفا کن
از خواب، تو خویشتن جدا کن
از بیخودیِ دگر بپرهیز
از موی سفید خود حیا کن
تا کی تو به غفلتی در آغوش
کمتر تو به خویشتن جفا کن
گرداب گناه خود میفکن
فکری تو به حال آشنا کن
چیزی نبود در عمر باقی
نیرنگ و فریب را رها کن
در فکر جلای دوستان باش
وقت خطر است دل جلا کن
آید ز منادی این خطابه
انگشت به خون خود حنا کن
در وادی عاشقی خطا نیست
جان را به رهش بیا فدا کن
آزاده صفت چو «طیّبی» باش
در خطّۀ عشق حق شنا کن