گفتم به دل که خرمن گل ها نظاره کن
گفتا میان گل تو نظر بر ستاره کن
گفتم که بلبلی شده محصور در قفس
گفتا نصیب شان به اسیری شماره کن
گفتم مگر اسیر کجا این توان کند
گفتا به کار خیر ز دل استخاره کن
گفتم ز عشق سنگ فلاخن بخوردهام
گفتا به گوش عشق، خودت گوشواره کن
گفتم کسان چو عشق به بازی گرفتهاند
گفتا چو خویشتن به دو پایت سواره کن
گفتم که چارهای نبود کار خویشتن
گفتا که «طیّبی» جگرت پارهپاره کن