امشب نگار من ز ره فوق آمده
از لطف اوست در دل من ذوق آمده
دارم به دل که هدیه کنم جان خویشتن
صوری دمیده بر حرم از شوق آمده
آیند دوستان به تماشای مه جبین
بندی به گردنم چو طلا طوق آمده
نبود زبان الکنِ من وصف او کند
محصول ز انگبین ره مخلوق آمده
باز آ ببین تو صورت نازش چو آفتاب
با صد شرار سینه به محروق آمده
دیدی تو حق دهی ز لقایش به «طیّبی»
گویی تو را خوش است دلت شوق آمده