موسم پیری چرا حرفم خریداری نداشت
پند و اندرزم چرا خواهان و بازاری نداشت
ای عجب یک عمر جز لطفم کسی چیزی ندید
پس چرا لطفی که من کردم سزاواری نداشت
تا نظر کردم به خود دیدم بهارم شد خزان
نوبت پیری رسید اما چنان باری نداشت
ای که اندر نوبهاری، خویش را بنیان فکن
هان بیا پندی شنو چون سود بسیاری نداشت
قامت چون سرو اگر خم شد نمیگردد فراز
فکر خود باش ای جوان حاصل در این کاری نداشت
هر چه کردم جستجو جز راه حق پیدا نشد
راه کج هرگز مرو این راه اقراری نداشت
«طیبی» منظور از این دنیای فانی عشق اوست
پاسخی شاید بیابی گر چه معیاری نداشت