این جان من که بر کف او در شکار اوست
پروانهوار گرد رخش بیقرار اوست
بس ناز و غمزه داشت که دیدم به صحنه یار
با یک نظر که رفته دلم در کنار اوست
یارم بلندهمّت و من خاک پای او
آید گذر کند که سرم رهگذار اوست
تا پای جان به راه نشستم در انتظار
شادم از این گذر که دلی انتظار اوست
ای بیخبر ز حال من از عشق دلبرم
آگه نِیی ز جود، جنونم به کار اوست
ترسم ز عار نیست زند خلق گر مرا
عقل از سرم گرفته عنان اختیار اوست
رسوای خاص و عام شده «طیبی» ز عشق
اما خوش است آب و گل از چشمهسار اوست