این جان من که بر کف او در شکار اوست

این جان من که بر کف او در شکار اوست
پروانه‌وار گرد رخش بی‌قرار اوست

بس ناز و غمزه داشت که دیدم به صحنه یار
با یک نظر که رفته دلم در کنار اوست

یارم بلندهمّت و من خاک پای او
آید گذر کند که سرم رهگذار اوست

تا پای جان به راه نشستم در انتظار
شادم از این گذر که دلی انتظار اوست

ای بی‌خبر ز حال من از عشق دلبرم
آگه نِیی ز جود، جنونم به کار اوست

ترسم ز عار نیست زند خلق گر مرا
عقل از سرم گرفته عنان اختیار اوست

رسوای خاص و عام شده «طیبی» ز عشق
اما خوش است آب و گل از چشمه‌سار اوست

© 2024 حاج رحمت اله طیبی