تا چشم مرا رخصت این یک نظر افتاد
اندر دل ما معرکه و شور و شر افتاد
چون حسن رخت خانۀ دل کند ز بنیاد
ویرانه شد این دل چو ز بنیاد برافتاد
از جلوۀ خورشید به جانم شرر افتاد
جان شد تهی از نور تو تا در سحر افتاد
گیسوی سیاهت پرچین است و پر از تاب
ما را نظری سلسله مو بر کهر افتاد
تا روی تو را دیدم و از خویش برفتم
هر کس که ز خود رفت چنین باخبر افتاد
زین چهرۀ گلگونه چو دیدم ز ظرافت
چون ماه درخشید برون جلوهگر افتاد
خشنود بود «طیّبی» از دلبر و دلدار
مسرور از این شیوه که دل بارور افتاد