تا چشم مرا رخصت این یک نظر افتاد


 

تا چشم مرا رخصت این یک نظر افتاد

اندر دل ما معرکه و شور و شر افتاد

چون حسن رخت خانۀ دل کند ز بنیاد

ویرانه شد این دل چو ز بنیاد برافتاد

از جلوۀ خورشید به جانم شرر افتاد

جان شد تهی از نور تو تا در سحر افتاد

گیسوی سیاهت پرچین است و پر از تاب

ما را نظری سلسله­ مو بر کهر افتاد

تا روی تو را دیدم و از خویش برفتم

هر کس که ز خود رفت چنین باخبر افتاد

زین چهرۀ گلگونه چو دیدم ز ظرافت

چون ماه درخشید برون جلوه‌گر افتاد

خشنود بود «طیّبی» از دلبر و دلدار

مسرور از این شیوه که دل بارور افتاد

© 2024 حاج رحمت اله طیبی