از سوز هجر تا به سحر چشم من نخفت
ای بیخبر ز حال دل بیقرار من
تا کی به انتظار در این پرده سر کنی
ای چارهساز درد تو بر انتظار من
معشوق من بیا و به عاشق نظاره کن
زار و نزار گشت دل داغدار من
با حسرت نگاه به هر کوی و برزنم
هر کوی بگذرم ز پی ات افتخار من
ای کوکب زمین و زمان نور چشم من
ای شمس پرتلألؤ نور بهار من
دنیا گرفته ظلمت عالم به شور شد
تسکین تویی به آتش دل بر شرار من
یک آن نظر به «طیّبی» ای یار خوش لقا
بر من نظارهای بکن ای شهریار من