رسم عاشق شدن این نیست که آزار کنی

رسم عاشق شدن این نیست که آزار کنی شیوۀ عشوه‌گری با دل بیمار کنی خواستم از دل و جان با تو هم‌آواز شوم نشدی رام چرا تا که سرم دار کنی من که یک عمر تو را در دل خود جا دادم از چه کوشش بنمایی که مرا خار کنی دمی از روی کرم دیدۀ […]

مطالعه بیشتر

افتاده شدم به ناتوانی

افتاده شدم به ناتوانی پندم نشد آخر از جوانی هرگز نبود گذشته یادم پرسی تو اگر ز من نشانی بنگر تو به موی صورت من پندت بدهد اگر بخوانی این عمر عزیز خویشتن را دادم به رهی ز دار فانی چون شمع بسوزمی در آتش چون شعله رسم به جاودانی بشنو پسرم تو حرف ما […]

مطالعه بیشتر

کی گفتمت تو بر رخ زیبا مکن نگاه

کی گفتمت تو بر رخ زیبا مکن نگاه گفتم نگاه حرص و طمع خود مکن تباه کی گفتمت که سیم و زر از خود دریغ کن گفتم تو کم گذار سرِ مردمان کلاه کی گفتمت تو تاج مرصّع منه به سر گفتم مکن ز مال یتیمان سرای و جاه کی گفتمت تو کاخ مجلّل بنا […]

مطالعه بیشتر

امشب نگار من ز ره فوق آمده

امشب نگار من ز ره فوق آمده از لطف اوست در دل من ذوق آمده دارم به دل که هدیه کنم جان خویشتن صوری دمیده بر حرم از شوق آمده آیند دوستان به تماشای مه جبین بندی به گردنم چو طلا طوق آمده نبود زبان الکنِ من وصف او کند محصول ز انگبین ره مخلوق […]

مطالعه بیشتر

دلم در سبزه زار عشق می میرد ز تنهایی

دلم در سبزه زار عشق می میرد ز تنهایی که مُردم از غم هجران چرا دیگر نمی‌آیی چو عشق تو درون سینه ام دارد تمنّاها ز مهرت در دلم دارد هزاران شور و غوغایی که من دیوانه گشتم با نگاهت این چه اعمالی-ست خیالت می‌کشد آخر مرا از طعن رسوایی منم در سرزمین عشق بی‌پایان […]

مطالعه بیشتر

چه می‌خواهد ز ما این چرخ گردون

چه می‌خواهد ز ما این چرخ گردون همی گردد به کارم خود به افزون که ما را بر چه او در بند دارد از این بازیچه‌ها دل گشته محزون هم‌اکنون هیچ کس در کار این چرخ نشد آگه جز از افسانه‌ای دون خوشا آنان که نفس خویش کشتند نیفتادند اندر دام افسون هوسبازان عالم غرق […]

مطالعه بیشتر

دل دیوانۀ من در پی تو یار گرفت

دل دیوانۀ من در پی تو یار گرفت آتش عشق چنین بر دل بیمار گرفت شرر عشق تو دیگر من دیوانه بسوخت ابر خاکستر من بر رخ گلزار گرفت نسب دوست بگفتم سر هر کوچه به خلق تا که رسوایی من کوچه و بازار گرفت سبب عاشقی ام کرد مرا خانه خراب دل ویرانه خوشی […]

مطالعه بیشتر

از سوز هجر تا به سحر چشم من نخفت

از سوز هجر تا به سحر چشم من نخفت ای بی‌خبر ز حال دل بی‌قرار من تا کی به انتظار در این پرده سر کنی ای چاره‌ساز درد تو بر انتظار من معشوق من بیا و به عاشق نظاره کن زار و نزار گشت دل داغدار من با حسرت نگاه به هر کوی و برزنم […]

مطالعه بیشتر

گفتم به دل که خرمن گل ها نظاره کن

گفتم به دل که خرمن گل ها نظاره کن گفتا میان گل تو نظر بر ستاره کن گفتم که بلبلی شده محصور در قفس گفتا نصیب شان به اسیری شماره کن گفتم مگر اسیر کجا این توان کند گفتا به کار خیر ز دل استخاره کن گفتم ز عشق سنگ فلاخن بخورده‌ام گفتا به گوش […]

مطالعه بیشتر

در پس پردۀ معشوق چه سرّی ست نهان

در پس پردۀ معشوق چه سرّی ست نهان هر کس آورده به نوعی سخن از او به میان از ازل عدّۀ محدود بدانست ز راز زین معمّا به جز آنان نشد آگه به گمان این جهان همچو چمن‌زار فریبنده و ما همگی چون رَمه و صاحب ما همچو شبان ای خوش آن برّه که از […]

مطالعه بیشتر
© 2024 حاج رحمت اله طیبی