می ‌رسد روزی که گردد عشق آسان غم مخور

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبۀ ی احزان شود روزی گلستان غم مخور «حافظ» می ‌رسد روزی که گردد عشق آسان غم مخور این دل پژمرده گردد شاد و خندان غم مخور گر هزاران طعن دشمن بشنوی محزون مشو وعده نزدیک است می‌گردد نمایان غم مخور آتش هجران او سوزد دل […]

مطالعه بیشتر

این چه غوغا بود، ماتم دامن ایران گرفت

این چه غوغا بود، ماتم دامن ایران گرفت باز هم دریای عالم را غم طوفان گرفت باز شور دیگری آتش در این عالم فکند شور عاشورای دیگر عالمی امکان گرفت این چه اسراری ست دنیا را که حیرت‌آور است اف بر این دنیای فانی جانی از انسان گرفت یا رب این انسان که بود و […]

مطالعه بیشتر

شکوفه کرد درختان دوباره باز بهار

شکوفه کرد درختان دوباره باز بهار هَزار نغمه‌سرایی کند بناز بهار به جویبار چمن سر کشیده چون رگبار از این طراوت گلگشته کارساز بهار بیا تو مطرب انباز من بزن چنگی که روز خوش گذرانم کنون ز راز بهار عیان بود من و تو عمر جاودان نکنیم چرا خوریم غم این فصل دلنواز بهار جهان […]

مطالعه بیشتر

ای ستمکار ظالم و بدکار

ای ستمکار ظالم و بدکار تا به کِی می کنی ستم بردار هوش دار این جهان وفا نکند چند روزی ست گرمی بازار نیست هرگز به کام تو دنیا ظلم و بیداد کرده‌ای بسیار ظلم و بیداد کرده‌ای بی‌حد اهل بغداد کرده‌ای بیزار آنکه کردی نکرد چون حجاج روسفیدش نمودی از این کار های و […]

مطالعه بیشتر

یاران وصال یار به دل آرزو کنم

یاران وصال یار به دل آرزو کنم هر بوستان که بینم و هر گل که بو کنم خوش باش آن زمان که مرا جام پر دهند در خدمتش برآیم و دستی سبو کنم ریزم بر آتش آب که بنشانم این شرار چشمان خود پر از رخ زیبای او کنم دارد شرار این دل بیمار من […]

مطالعه بیشتر

گفتم بشوی از رخ زیبای خود غبار

گفتم بشوی از رخ زیبای خود غبار گفتا مگر ز آتش او سوزم آشکار گفتم مرو تو در پی آلوده‌دامنی گفتا نمی‌شود که منم مست و بی قرار گفتم بیا نصیحت واعظ به کار گیر گفتا شنیده‌ام سخن حیله‌باز یار گفتم تو بهتری ز گل آیین گلسِتان گفتا که پرپری شدم از نسل روزگار گفتم […]

مطالعه بیشتر

سرای من شده روشن که یار باز آمد

سرای من شده روشن که یار باز آمد دوباره فصل جوانی ز در فراز آمد سرور شادی ما بازیافت این خانه که نور انور رویش ببین چو ناز آمد چو بخت گشت بلند از قدوم تاج‌ سرم که دولت از قدمش رو به دلنواز آمد به وقت سعد بنازم همه ز شوکت اوست به کعبه […]

مطالعه بیشتر

یارا ببین که دیدۀ ما اشک غم گرفت

یارا ببین که دیدۀ ما اشک غم گرفت اشکی چکید صورت ما را به نم گرفت یک آن ز غفلتی دل ما را تباه کرد در پیش عقل دولت ما خامه کم گرفت سررفت و آب از سر ما هم گذشت و رفت یعنی تمام هستی ما رنگ غم گرفت شادی چو بار بست و […]

مطالعه بیشتر

کی توانی مرد ره را باز داری ای رفیق

کی توانی مرد ره را باز داری ای رفیق پند گیر از رهروان گر هوشیاری ای رفیق کاروان راهی‌ست یعنی توشه‌ای آماده کن محفلت هرگز نماند در قراری ‌ای رفیق هوش دار از کار رندی هیچ کس سودی نبرد تا نگردی راست راهی همچو ماری ای رفیق وقت پیری¬در پشیمانی به سر بردن چه سود […]

مطالعه بیشتر

جدا کردی مرا از یار زیبا

جدا کردی مرا از یار زیبا الهی بشکند دستت و هم پا غم رنجش مرا از پا درآرد دل پرشور من گردیده بی جا خداوندا تو می‌دانی غم دل شرارش می‌کشد آخر دل ما شدم ناشاد دشت تیره‌بختی نه روز آسایشی دارم نه شب ها برفت او از برم یاران چه سازم به فریادم رسید […]

مطالعه بیشتر
© 2024 حاج رحمت اله طیبی