پیر علیلم و نتوانم به کار خویش فرسوده گشتهام به ره عشق یار خویش پیری بلا به جان جوانی فکنده است گشته فنا جوانی من در دیار خویش ای نوجوان من تو بیا قدر خود بدان فردا که میرسد سر پیری بهار خویش عمری ست رفته ام پی عشقش نیافتم بویی ز اوست در همه […]
نویسنده: مدیر سایت
شعلۀ عشق تو شد در دل و جانم شرری
شعلۀ عشق تو شد در دل و جانم شرری سوخت آتش همه اعضا و نهانم جگری حکمت عشق چه باشد که ندانم عللش چو پیامش شده محصور نهانم اثری به خدا خانۀ دل گشته چه آباد ز عشق که من از عشق تو هرگز نتوانم گذری دل سودازدهام عاشق شیدای تو شد گر به سویت […]
در میان کعبه رفتم تا بجویم یار خویش
در میان کعبه رفتم تا بجویم یار خویش در نهان جستم دمی دلدار خویش من به یک آن از خودم بیرون شدم آن زمان دیدم ورا افکار خویش گفتمش او را که دارم آرزو گفت: برمیآورم بازار خویش نیک رحمت بود آن¬دم بهر ما شوکت عزّوجل بر کار خویش من مصفّا دیدم آن وقت او […]
گفت یارم قهری و از دوریات زارم هنوز
گفت یارم قهری و از دوریات زارم هنوز گفتمش قهرم ولی پیشت گرفتارم هنوز گفت با من تا به کی ناسازگاری میکنی گفتمش حاشا که من پر اشک ابصارم هنوز گفت نازکبین مرا این درد بیدرمان نمود گفتمش گویا طبیبی چونکه بیمارم هنوز گفت که از مصلحت این وصل ما را چاره کن گفتمش صالح […]
این دل پرشور من از عشق یاران است و بس
این دل پرشور من از عشق یاران است و بس هجر آنان دیدهام با اشک باران است و بس من که دورم از بر یاران خود اما چه باک در دل من پر ز مهری از نگاران است و بس ناصحان گفتند راه عشق تو بیحاصل است من که خود فهمیدهام معشوق هجران است و […]
دوش بر کنج لبت بوسۀ جانانه زدم
دوش بر کنج لبت بوسۀ جانانه زدم آتش عشق تو را بر دل دیوانه زدم تو نداری خبر از حال دل خستۀ ما در دل آتش اگر بال چو پروانه زدم خطر خاطر تو می کشدم پای جنون سرخوشم نام تو را سکّۀ شاهانه زدم کی گذارم قدمت را بگذاری بر خاک چونکه دل را […]
عشق شیوا شراره جانم زد
عشق شیوا شراره جانم زد اثرش آتش استخوانم زد با نگاهی مرا نشانه گرفت مژهاش تیر بر نهانم زد بر نگاهش نظر نمودم گفت لطمه بر قلب مهربانم زد خوشم از شور عشق رسوایی همرهش داغ دل نشانم زد گرچه بودم کنون دل افسرده شور عشقش دل جوانم زد او مگر شد ز «طیّبی» آگاه […]
خوش از آنم که اگر ساقی میخانه شوم
خوش از آنم که اگر ساقی میخانه شوم دست خویش آرم و جامی بر مستانه شوم تا دل خسته برون آورم از حزن ملال داخل شیوۀ مستانه به خمخانه شوم گرد شمع آیم و گردم دمی آسوده ز غم حاضران دیده ببندید که پروانه شوم ای خوشا پیر مغانم بدهد جام ز می تا از […]
یاری رمید از من و دل غرق خون نمود
یاری رمید از من و دل غرق خون نمود تنها گذاشت داغ دلی بس فزون نمود یا رب کجا شکایت او با زبان کنم باشد زبان قاصرد دل در جنون نمود ای دیده جای اشک، چکان خون به دامنم باز او به فتنه خواست کلک با فنون نمود بی¬جرم بودم و چو گنه کردنم نهاد […]
با افتخارم آن که شوم من گدای عشق
با افتخارم آن که شوم من گدای عشق رسوای خاص و عامم اگر از برای عشق من شعله را ز جان بخرم با کمال شوق پروانهوار سوزم اگر در بهای عشق صوت خوشی که میرسد امشب به گوش دل خوش مژده میدهد به من امشب نوای عشق روی خوشی ز دیدۀ دل دیدنش خوش است […]