فهرست غزلیات
علی ای وفای عزّت تو وفا کنی بقا را
ای غم بسوز این دل بیحاصل مرا
به اشک دیده نظر کن به رخ عیان دارم
دستم به دامنت که تو ای یار خوش لقا
عمرم برفت سر نرسید آرزوی ما
وعدۀ حق کی رسد بر دار ما
یارب من دل داده را
هاتف از حق خدمت احمد رسید
میان خانه احمد منوّر است امشب
ز هجران و جداییها دل از آتش شرر دارد
نهان پرشور مست عشق یاد روی محبوبم
به تو گفتم بیا زین ره گذر کن
خداوندا نمیدانم چه سازم با خطر امشب
موسم پیری چرا حرفم خریداری نداشت
قامت چون سرو تو اندر نظر تا جا گرفت
ای دوست نقش چشم سیاهت مرا گرفت
بکش شعله، شرر شو تا بسوزد استخوان هایم
قیام کرد نگارم قیامتی برخواست
سال نو باشد مبارک بر نگار خوش نهان
سر به بالین بگذارم که دگر یاری نیست
این جان من که بر کف او در شکار اوست
دل بهر چیست اینکه به عالم فغان گرفت
من در خیال خلق چو دیوانه بگذرم
ترسم این کز عشق او دیوانه گردم عاقبت
من مست عشقم و دل دیوانه در من است
باز دیشب دلم بهانه گرفت
ربط بین من و ساقی شکرآب است هنوز
آنان که بهمعرفت کبیرند
علی احسان گر لطف خدا است
سخن به وادی عشقش گل از حبیب گرفت
بیا تو جهل و حماقت ز خویش دور انداز
امشب نگار همره بالین من نخفت
خواستم تا بازوان بر گردنش حایل کنم
ای یار باوفا به خدا میسپارمت
این صدای نای من بر دامن صحرا گرفت
ساغر از دست نگاری نرسد دام آنجاست
نالۀ شب گیر من سوزد جهان را عاقبت
دوش ما را یاد تو چون تا سحر بیدار داشت
هرگز به دیده اشک فراوان ندیدهای
امان از دست پیک بیمروّت
جدا کردی مرا از یار زیبا
کی توانی مرد ره را باز داری ای رفیق
یارا ببین که دیدۀ ما اشک غم گرفت
سرای من شده روشن که یار باز آمد
گفتم بشوی از رخ زیبای خود غبار
یاران وصال یار به دل آرزو کنم
ای ستمکار ظالم و بدکار
شکوفه کرد درختان دوباره باز بهار
این چه غوغا بود، ماتم دامن ایران گرفت
می رسد روزی که گردد عشق آسان غم مخور
من کمال یار را اندر وصال آموختم
ای چشم! ریز اشک روان روی دامنم
عزیزم وقت پیکار است برخیز
ای دیده اشک ریز ز هجر نگار خویش
گفت یارم با تو پیوند نهان دارم هنوز
من از غمش مثال سپندی در آتشم
علی را قوم دون محراب کشتند
کاروان مرگ امشب بر در این خانه شد
میان درّه دارد چشمه چشمه
شبانه در خیال تو نشسته
بیا مطرب دمی چنگی بیاسای
امشب است آن شب که دنیا ناگهان تاریک شد
تا چشم مرا رخصت این یک نظر افتاد
دیشب دو چشم من به رهت در نظاره بود
عجب شبی ست که چشمم ز خواب بیزار است
زندگی پیوسته با عشقم هدایت میکند
ای دل غمین مباش که آن شهریار میآید
روزی که مرا دیده به رخسار تو افتاد
در کوی شما روی تو را یک نظر افتاد
جهان یکسر پر از غم شد
گر چو مجنون در خیالم عشق تو فرزانه دارم
خندۀ بی جا مرا نالان کند
خواهم چو لاله روی برویم برای تو
دوش اندر نظرم آن رخ زیبای تو بود
از ازل یاران به جز یاری نبود
رسیده موسم گل در میان باغ و چمن
یاد تو فارغ از غم ایام
حسین آن مایۀ ایثار آمد
گر تلخ دوایی ست دگر تلخ دوا نیست
دوباره دلهره دارم نگار میآید
با افتخارم آن که شوم من گدای عشق
یاری رمید از من و دل غرق خون نمود
خوش از آنم که اگر ساقی میخانه شوم
عشق شیوا شراره جانم زد
دوش بر کنج لبت بوسۀ جانانه زدم
این دل پرشور من از عشق یاران است و بس
گفت یارم قهری و از دوریات زارم هنوز
در میان کعبه رفتم تا بجویم یار خویش
شعلۀ عشق تو شد در دل و جانم شرری
پیر علیلم و نتوانم به کار خویش
سخن چنان که بخواهم نشد میّسر دل
بهترین بانوان زهرا بود
شب یلدا غریبانه نشستم
من ز رنج عشق تو تاب و توان دیگر ندارم
گاه گاهی من نگاهش میکنم
موی سپید خود به گرانی خریدهام
آتشی از عشق خود بر سینۀ دلبر زنم
ز تیره بختی خود شکوه بر کجا ببرم
مقصود یار چیست که آزار میکند
کمند زلف تو در بند گشتم
دلم خواهد تو را آغوش گیرم
من افسرده چون از بینوایی
یارب دلم گرفته که جانانم آرزوست
به کوی یار بیهمتا سریع آتشین گشتم
خدای من دل پر غم در این دیار منم
شب رسید و باز از هجر تو بیدارم هنوز
اگر چه مانده دل و پیر و ناتوان گشتم
من ندانم که چرا بهر چه در انجمنم
قسم به عصر که آن شهریار میآید
در غمت من گله از روز کنم
تنها نشسته سر به گریبان گریستم
صد بار اگرم رانی اما به برت مانم
چه شد که یار سفر رفته برنگشته هنوز
من در خیال روی تو دیوانه گشتهام
ما ز خال لب او بوسه نچیدیم و برفت
چون شمع سوزان گشتهام
در این دنیای غمپرور عجب غوغاست میبینم
مرا کشتی سعادت ساز گشتم
در این دنیای ظالم پرور ای یاران نمیدانم
صبح است بلندشو صفا کن
در پس پردۀ معشوق چه سرّی ست نهان
گفتم به دل که خرمن گل ها نظاره کن
از سوز هجر تا به سحر چشم من نخفت
دل دیوانۀ من در پی تو یار گرفت
چه میخواهد ز ما این چرخ گردون
دلم در سبزه زار عشق می میرد ز تنهایی
امشب نگار من ز ره فوق آمده
کی گفتمت تو بر رخ زیبا مکن نگاه
افتاده شدم به ناتوانی
رسم عاشق شدن این نیست که آزار کنی
دیشب مرا خیال تو دیوانه کرده بود
اسیر نفس شدم یا کریم! امدادی
الا ای یار زیبا بَه چه زیبایی چه زیبایی!
ای عاشق شکستهدل باصفای من
ای مالک و شهریار هستی
زندگی پیوسته با عشقم هدایت میکند
گر طریق حق بگیری عاقبت جان میرسی
بیا به همره ما گر تو ای جوانمردی